پست سوم سربازی با چاشنی عشق
بی همتا
درباره وبلاگ


سلام.اول از همه اینکه به وبلاگ خودتون خوش اومدین.دوم اینکه هرکی وارد این وبلاگ میشه نظر یادش نره.نظر ندین راضی نیستم رمان بخونین.تو این وبلاگ رمان خودمو با رمانای نویسنده های دیگه می ذارم.نظرتون برام خیلی مهمه مخصوصا در مورد رمان خودم.دیگه اینکه اینجا رو مثله وبلاگ خودتون بدونید راحت پاتونو دراز کنید و رمان بخونید و دانلود کنید. تو گران مایه ترین تصویری،من اگر قاب تو باشم کافیست،ای صمیمانه ترین آیت مهر،با صمیمانه ترین یاد به یادت هستم.

پيوندها
رمان خونه
دست نوشته های دختری که من باشم
♕ دلشکسته ها ♕
Asheghane
دخمل پسملا
کتاب خونه
ردیاب جی پی اس ماشین
ارم زوتی z300
جلو پنجره زوتی

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان بی همتا و آدرس bihamta77.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 41
بازدید هفته : 48
بازدید ماه : 48
بازدید کل : 94423
تعداد مطالب : 103
تعداد نظرات : 14
تعداد آنلاین : 1



<-PollName->

<-PollItems->

نويسندگان
m-sh

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
جمعه 28 تير 1392برچسب:, :: 17:4 :: نويسنده : m-sh

.بعد از دستشویی به طرف آشپزخونه رفتم چون مامانم بعد از نماز صبح نمی خوابید مطمئن

بودم بیداره.

من:سلام ....صبح بخیر...

مامان با چشمایی پف کرده که نشان از گریه طولانی مدت بود نگاهم کرد و گفت:سلام به روی ماهت....صبح تو هم بخیر....

رفتم روبه روش و پیشونیشو بوسیدم و گفتم:مامان گلم....چرا خودتو ناراحت می کنی؟برای همیشه که نمیرم...در اولین

فرصت مرخصی می گیرم میام می بینمتون حتی اگه شده واسه یه ساعت هم شده میام....غصه نخور عزیز من...

مامان در آغوشم گرفت و آروم گریه کرد.سرشو که رو سینم بود رو نوازش کردم .اینقدر باهاش حرف زدم تا آروم شد و

حاضر شد به ما یه صبحونه بده نمیریم از گشنگی.

اشکان با سر و صدا وارد آشپزخونه شد و گفت:سلام بر اهل منزل....صبح همگی بخیر...

مامان:سلام....صبح تو هم بخیر فقط مادر جون یه خورده آروم تر که صبح باباتم به خیر باشه...

من زدم زیر خنده و اشکان هم با لبخند رو به روم نشست.

اشکان:چطوری داداش کوچیکه؟

من:خوبم....تو چطوری داداش بزرگه؟

اشکان:من هم خوبم...

من:شکر خدا.....

اشکان خواست حرفی بزنه که با نگاه اخمالوی مامان و دیدن چشمای پف کردش ساکت شد.

من:مامان....امروز دارم میرم بذار خوش باشیم....یه وعده از روز اشکال نداره قانون شکنی کنیم...انسان جایز الخطاست....

مامان:باشه....فقط به خاطر تو....

من:ممنون...

اشکان:مامان من کم کم داره حسودیم میشه.......اون روز که من می رفتم سربازی خوشحال بودی...امروز گریه می کنی و

قربون صدقه پسرت میری.....با حالت بامزه ای ادامه داد:مامان چرا فرق میذاری؟عقده ای میشم ها.....

مامان خندید و گفت:پسره حسود....اون روز که می رفتی اونقدر هول بودی که اصلا به من نگاه نکردی اون وقت میگی چرا چشمات پف نداشت و گریه نکردی؟

همه با این حرف مامان خندیدیم.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

اون روز هم به خوبی تموم شد و روز رفتن فرا رسید.مامان با کلی گریه و زاری و بابا و اشکان هم با یه لبخند آرامش بخش که سعی می کردن ناراحتیشون رو پنهان کنن تا منم ناراحت نشم هنوز نرفته احساس دلتنگی نکنم.دلتنگ که می شدم ولی بی خیال تر من تو فامیل نبود.اگه دلتنگم میشدم به روی خودم نمی آوردم.صورت همشونو بوسیدم و بغلشون کردم و خداحافظی کردم و سوار ماشین علی و علیرضا شدم و حرکــــــــــــت.....

من:علیرضا.....ماشینتو چیکار میکنی؟

علیرضا:خونه خالم تو همون خیابونه...پسر خالم میاد ماشینو می گیره میبره....

من:نگفته بودی پسر خاله داری؟

علی با یه حالت تدافعی:خب پیش نیومده بود بگیم....

من:خب بابا...فقط یه سوال کردم....چرا می زنی؟

علیرضا:داداش جون.....بچه زدن نداره.....

با این حرف جیغم نزدیک بود درآد!اینقدر بدم می اومد منو بچه فرض کنن...

من:علیرضا خان برات دارم.....

علیرضا:داشته باش...

من:داداشتو دیدی دم در آوردی.....زبونت باز شده.....

علی خندید و گفت: این زبونش دراز بود منتها رو نمی کرد....

لبخندی زدم.با اینکه اینهمه همدیگه رو اذیت می کردن بازم باهم صمیمی بودن و هوای همدیگه رو داشتن.رفتن تو خاطرات.یادمه یه روز که علیرضا با یکی دعواش شده بود علی هم اومد کمکش و پا به پاش دعوا کرد.حالا چه زبونی چه با مشت.بالاخره پشت داداششو خالی نکرد.

ناخودآگاه یاد اشکان افتادم.اشکان برام یه چیزی بیشتر از برادر بود.دوست و همفکر و همراهم بود.همه جوره هوامو داشت.ناراحت بودم از اینکه دارم از برادرم که دوستم هم بود، پدرم که برام حامی و پشتوانه بود و مادرم که منبع محبت بود دور میشم ولی چاره ای نبود.

با ایستادن ماشین کنار خیابون به زمان حال برگشتم.نگاهی به دور و برم کردم و همراه علی از ماشین پیاده شدم و کیفمو از صندوق عقب ماشین برداشتم.

بعد از تحویل دادن کیف هامون به کمک راننده تحویل دادیم سوار شدیم و صندلی کناری مهدی و کیوان و کنار امیر ولو شدم و علی و علیرضا رو صندلی پشتی نشستن.بعد از سلام و احوال پرسی یه خرده آروم نشستیم تا اتوبوس حرکت کرد من هم چشمام گرم شد و چون شب قبل دیر خوابیده بودم به عالم خواب فرو رفتم.

با احساس کردن اینکه دستی داره تکونم میده چشمامو باز کردم.امیر بود.

من با صدایی که براثر خواب دورگه شده بود گفت:چیه؟

امیر:بابا پاشو....من حوصلم سر رفت...دوساعته خوابی...من چه گناهی کردم کنار تو نشستم آخه...بابا مثلا تو پایه ترین آدم گروهمونی..... گرفتی خوابیدی؟

من:خب چیکار کنم؟حرفم نمیومد.....حالا چیکار کنم...پاشم برات بندری برقصم خوبه؟

امیر با نیشی که تا بناگوشش در رفته بود گفت:آره...فکر خوبیه...

با دستم یکی زدم تو سرش که نیشش بسته شد و دستشو گذاشت رو سرش و گفت:چرا میزنی؟خب خودت گفتی....

به لحن بچگونش خندیدم و گفتم:من یه چیزی گفتم....تو یه ذره حیا کن....خجالت نمی کشی؟

قیافشو مظلوم کرد و گفت:خب چیکار کنم؟حوصلم سر رفته.....

یکم فکر کردم و گفتم:پاشو برم چندتا آدم پایه جمع کن واسه آواز....

امیر با تعجب:آواز؟می خوای بخونیم؟

من:آره...

امیر:چی می خوای بخونی؟

من:آهنگ منو ببخش...برو ببین کی بلده...

امیر سری تکون داد و رفت.بعد از دودقیقه برگشت و گفت:منتظرن اوکی بدیم تا شروع کنن....

من:چند نفرن؟

امیر:8 نفر....

من:خوبه....

پاشدم وایسادم و بلند گفتم:یک ...دو....سه....

-:تو رو به خدا بعد من مواظب خودت باش

گریه نکن آروم بگیر به فکر زندگیت باش

غصم میشه اگه بفهمم داری غصه می خوری

شکایت از کسی نکن بااینکه خیلی دلخوری

نشستم سر جام و ادامه دادم....

دلت نگیره مهربون

عاشقتم اینو بدون

دلم گرفته میدونی

از هم جدا کردنمون

دل نگرونتم همش

اگه خطا کردم ببخش

بازم منو به خاطر

تموم خوبیات ببخش

منو ببخش

منو ببخش

اصلا فراموشم کن و

فکر کن منو نداشتی

این جوری خیلی بهتره

بگو منو نخواستی

برو بگو

تنهایی رو خیلی زیاد دوسش داری

اگه تو تنها بمونی با کسی کاری نداری

دلت نگیره مهربون

عاشقتم اینو بدون

دلم گرفته میدونی

از هم جدا کردنمون

دل نگرونتم همش

اگه خطا کردم ببخش

بازم منو به خاطر

تموم خوبیات ببخش

منو ببخش

منو ببخش

بعد تموم شدن آهنگ گفتم:کیا آهنگ گل هیاهو رو بلدن؟

ده پونزده نفری بودن.

من:خب....یک....دو...سه...شروع...

-:آهای خوشگل عاشق

آهای عمر دقایق

آهای وصله به موهای تو سنجاق شقایق

آهای ای گل شب بو

آهای گل هیاهو

آهای طعنه زده چشم تو به چشمای آهو

دلم لاله عاشق

آهای بنفشه تر

نکن غنچه نشکفته قلبم را تو پرپر

من که دل به تو دادم

چرا بردی ز یادم

بگو با من عاشق

چرا برات زیادم

آهای صدای گیتار

آهای قلب رو دیوار

اگه دست توی دستام نذاری خدانگه دار

خدا نگه دار

دلت یاس پر احساسه و آی مریم نازم

تا اون روزی که نبضم بزنه ترانه سازم

برات ترانه سازم

تو آهنگی و سازم

بیا برات می خوام از این صدا قفس بسازم

آهای خوشگل عاشق

آهای عمر دقایق

آهای وصله به موهای تو سنجاق شقایق

آهای ای گل شب بو

آهای گل هیاهو

آهای طعنه زده چشم تو به چشمای آهو

بعد از خوندن چند تا آهنگ دره پیت دیگه خسته شدیم و آروم نشستیم سر جامون.بعد پنج دقیقه رفتیم تو کار چیپس و پفک و به قول مامانم آشغال.اینقدر خوردیم که نمی تونستیم از جامون تکون بخوریم.من که برای هضم این همه چیزی که خورده بودم خوابیم بقیه رو نمیدونم.

دوباره حس کردم تکونم می دن.اّه.....اینا چرا هی منو میبرن رو ویبره....

چشمامو به سختی باز کردم.

من:چیه؟

امیر:پاشو رسیدیم....

یعنی چه؟یعنی من این همه وقت خواب بودم.عجیبه....بی خیال....خود در گیری بسه....

بلند شدم و همراه بچه ها از اتوبوس پیاده شدیم.اّ.......جونم عظمت.....این پادگانمونه.....این که اندازه یه قصره....نه که مثل قصر باشه ها......بیشتر شبیه دیوارای زندون بود ...مخصوصا با اون سیم خارداراش....ولی دیواراش زیاد بلند نبود.....ولی سیم خاردار داشت به چه عظمت.....بلند و پیچ پیچی.....

رفتیم جلو در پادگان....هیبت درش تو حلقم....بزرگ و توپ بود.....

درو باز کردن پریدیم تو و تا تونستیم ندید بدید بازی در آوردیم....همچین با تعجب نگاه می کردیم انگار مریخو داریم می بینیم....خلاصه بعد از نشون دادن معرفی نامه شیش تامون یه خوابگاه رفتیم.چون هم خوابگاها شیش نفره بود و هم ما گله ای معرفی نامه دادیم به هممون یه خوابگاه دادن.بعد از اینکه وسایلمونو تو خوابگاهمون گذاشتیم از اتاق زدیم بیرون و رفتیم قسمت تدارکات با دادن برگه ای که بهمون دادن لباسامونو تحویل گرفتیم.یه لباس خاکی رنگ خال خالی.....خال خالاش نمیدونم چه رنگی بود....چند تا رنگ ترکیبی داشت...

بعد از یه صبحونه مشتی پریدیم تو خوابگاه و لباسامونو پوشیدیم و مثل بقیه به صف شدیم....

بعد از چند دقیقه یه مرد که بعدا فهمیدیم سرهنگه اومد و رو به رومون وایساد و یه نگاه کلی به هممون انداخت.من به اون سرگرده رفیق بیاتی می گفتم میر غضب...بیچاره اون پیش این هیچیه....اگه اون میرغضبه این بابای میر غضبه.....یه جوری اخم کرده بود که انگار از همه طلب داره.....یا خدا....شهر قحط بود اومدیم اینجا.....خدایا خودمو به خودت سپردم...منو از خشم این دور نگه دار...الهی آمین....

همین جور داشتم تو دلم دعا می کردم که صداش اومد :سلام......به این پادگان خوش اومدین....

اول از همه چندتا چیزو باید روشن کنم.....

1.بی نظمی ممنوع

2.حرف زدن سر پست ها ممنوع

3.فکر فرار از این جا هم ممنوع

بی نظمی که گفتم شامل چندتا چیزی که اگه انجام بشه تنبیهش 50 تا شنا و یک روز کامل انفرادیه...

خواب موندن و دیر رسیدن به صبحگاه و پست ها.....خوابیدن یا چرت زدن سر پست ها....کثیفی خوابگاه ها.....کثیفی لباساتون....سر و صدا و شلوغ کردن....

به هیچ وجه نباید انجامشون بدید.....

تو دلم گفتم:یه دفعه بگو برید بمیرید دیگه...وا....

بعد از نیم ساعت فک زدن اجازه صادر کرد برگردیم و هر کاری می خوایم انجام بدیم تا ساعت آموزشی برسه....ساعت آموزش 3 بعد از ظهر بود و الان ساعت 9 صبح بود.خوب شد با اینکه دیر اومدیم ولی بهمون صبحونه دادن وگرنه هلاک می شدم از گشنگی....

در عرض نیم ساعت با بچه ها کل پادگانو گشتیم .دو تا دوست مشت هم پیدا کردیم تا به موقع ازشون اطلاعات بگیریم.

رفتیم تو خوابگاهمون و رو تختامون ولو شدیم. و دو ساعت خوابیدیم که سر آموزش چرت نزنیم و هنوز نیومده بریم انفرادی.با کمال تعجب من ازهمه زودتر بیدار شدم و همه رو بیدار کردم و از اتاق رفتیم بیرون.از شانس خوبمون که این دفعه کاملا به نفع ما بود ما آخرین خوابگاه رو داشتین بنابراین اگه تو خوابگاه داد هم می کشیدیم هیچ کس نمی فهمید بنابراین حسابی به نفع ما آدمای شلوغ بود و از این جهت حسابی خشنود بودیم.

قدم زنون رفتیم سمت دوستای جدیدمون که تازه از سر پست خلاص شده بودن.

من:سلام...خسته نباشید...

مهران که یه پسر ریزه میزه و با نمک بود گفت:درمونده نباشی.....

من:خب...بریم سر اصل مطلب....

مهران و فرزاد با تعجب نگام می کردن.

من:بیاید بریم اون پشت یه جای توپ پیدا کردم که فقط به درد نشستن و حرف زدن می خوره....بیاین....اصل مطلبم همون جا میگم....

اون دو تا با چشای گرد دنبالم می اومدن.موقع گشتن پادگان پشت ساختمون یه جارو پیدا کردیم که دیوار اون قسمت پنجره نداشت و یه کپه خاکم اونجا بود که اگه پشتش می نشستیم اگه کسی هم از اینجا رد می شد نمی فهمید که کسی پشتش نشسته و کلا از اطراف دید نداشت.ما هم بیکار بودیم چند تا آجر اون دور و اطراف پیدا کردیم و با شونزده تا آجر 8 تا صندلی ساختیم.گرد چیدیمشون و وسط این دایره چوب گذاشتیم که شاید یه روز بتونیم اینجا آتیش روشن کنیم که البته امری محال بود چون تو شب اگه می اومدیم نورش بود و سه میشد و تو روزم دودش بود.

وقتی رسیدیم با بچه ها نشستیم و اون دو تا هم فقط ما رو نگاه می کردن.

من:بشینید دیگه...

فرزاد:ایول پسر....عجب جائیه....هیچکس نمی بینتمون....

مهران:آره....خیلی باحاله...مثل مخفیگاه می مونه....دمتون گرم...

من:حالا بی خیال....یه ذره اطلاعات رد کنید بیاد ببینم...

مهران:اطلاعات؟

من:آره دیگه.....قانون و مقرراتشو می دونیم و صبح از دیدن اخمالو خان مستفیض شدیم....بگید ببینم ساعت صبحونه و ناهار و شام و خاموشی و بیدار باش و........

مهران:بیدار باش موقع اذان صبحه و بعد نماز صبحونه می خوریم.....ناهار بعد از نماز ظهر و شام هم بعد از نماز شب.....خاموشی هم ساعت 9:30 شبه.....سوال بعدی....

من:خب ما ساعت های پست هامونو و مکانشو از کجا باید بفهمیم؟

مهران:روی برد خوابگاه میزنن....سوال بعد...

من:این مرده چرا اینقدر اخموئه؟

مهران:اگه نباشه که از سر و کولش بالا میرن...ناسلامتی سرهنگه....باید جذبه داشته باشه...

من:فامیلیش چیه؟

مهران:سرهنگ مهرداد تهرانی اصل.....

من:اگه تهرونی اینجا چیکار میکنه؟

مهران:من چه بدونم.....برو از خودش بپرس.....

من:خیلی خب بابا....یه سوال پرسیدم ها....نمی دونی بگو نمیدونم دیگه چرا فکرای وحشتناک می کنی؟

مهران با تعجب:چه فکر وحشتناکی؟

من:فکر کن من بخوام یه درصد از خودش این سوالو بپرسم.....با اون اخمی که اون داره من جوان ناکام میشم.....سکته میزنم درجا.....

فرزاد لبخندی زد و گفت:اونقدر هم مرد بدی نیست.....ظاهرش غلط اندازه اما مهربونه....می دونی تا حالا از تنبیه چند نفر صرف نظر کرده....البته حالت مهربونش مال موقعیه که از دنده راست بلند شده باشه....

با جمله آخرش خنده ریزی کردیم.اونقدر ازشون سوال چرت و پرت پرسیدم که مهران آجر بدست دنبالم کرد تا یکی بزنه فرق سرم تا به قول خودش مخ معیوبم درست شه.

از بس دوییدیم دیگه نا نداشتیم....نزدیک کپه خاک وایسادیم تا یه خورده استراحت کنیم.من پشتم به کپه بود و اونم با یه متر فاصله رو به روم وایساده بود.یهو آجرو گذاشت زمین و سمتم خیز برداشت.تو دو قدمیم بود که خودمو عقب کشیدم.چون سرعتش زیاد بود با کله رفت تو کپه خاک...

اینقدر خندیدیم سر این قضیه که هممون لبو شدیم.

ساعت 6 بعد از ظهر بود ما هم بعد از سه ساعت کلاس آموزشی ولو شدیم رو تخت.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بعد از یه هفته کلاس آموزشی بهمون گفتن که باید سر پست بریم و برای همین هم یه اسلحه هم دادن دستمون.

ساعت ده شب بود و من سر پست وایساده بودم و خمیازه می کشیدم.پستم تا ساعت یک بود و بعد اون لالا.بعد از من امیرو یه نفر دیگه که نمی شناختمش میومد سر پست و بعد از اون علیرضاو مهدی.پست ها سه ساعتی بود.از ساعت 1تا موقع اذون صبح پست ها دو نفری می شد.من بدبخت فقط تک افتاده بودم.راه می رفتم و اطرافو نگاه می کردم و زیر لب آهنگ می خوندم:

همین احساس برام بس بود که تو بودی کنار من

حالا چند روزه که رفتی چه سخته روزگار من

همین احساس برام بس بود که از حالم خبر داشتی

ولی رفتی از پیشم تو کابوسو برام ساختی

ازت خواستم فقط باشی تو باشی قلبم آرومه

همین احساس برام بس بود

همین احساس برام.....

آهنگ خوندم با شنیدن صدای سرهنگ اخمالو خان قطع شد.

سرهنگ:انگار خیلی عاشقی جوون....تو حواست به پستته یا تو حال و هوای خودتی؟

من که نمی دونم این همه جسارت از کجا اومده بود با صدای جسوری گفتم:من حواسم به پستم بود و برای اینکه حوصلم سر نره برای سرگرمیه خودم آهنگ می خوندم....عاشق هم نیستم.....

خندید و گفت:پسر شجاعی هستی.....می دونی هیچ کس تا حالا باهام اینجوری حرف نزده؟نمی دونم چرا همه ازم می ترسن؟آخه مگه ترسناکم؟

زیر لب آروم گفتم:کم نه.....

صدای قهقه اش بلند شد.بدبخت شدم....حرفمو شنیده که اینجوری می خنده وگرنه چیز خنده داری وجود نداشت.

بعد از اینکه خندش تموم شد گفت:چرا بلند نمیگی؟من از آدمای رک خوشم میاد.....ظاهرا آدم رکی هستی.....خوبه.....

و بعد منو با دهانی باز از تعجب تنها گذاشت ورفت تا به جاهای دیگه هم سرکشی کنه.

نگاهی به ساعت مچیم انداختم.ساعت 11 بود.دو یاعت دیگه هم راه رفتم و بعد که امیر اومد سر پست و من هم به سمت خوابگاه حمله ور شدم.همچین در خوابگاهو باز کردم که بچه ها از ترس چسبیدن به سقف.مثل میر غضب نگام می کردن که شروع کردم به عوض کردن لباسام اونام بی خیال شدن.پریدم رو تخت و سه سوت خوابم برد.موقع اذون صبح با لگد پرونی علی بیدار شدم.

من:چته؟چرا لگد میزنی؟

علی با صورت سرخ شده از عصبانیت:ای رو تو برم......سه ساعته دارم صدات می کنم....مگه بیدار میشدی؟حالا هم که بیدار شدی میگی چمه؟پاشو وگرنه سرهنگ میاد بیدارت می کنه....

با شنیدن این حرف پا شدم و سیخ نشستم سر جام که علی با دیدن این صحنه زد زیر خنده.بعد از عوض کردن لباسامون به سمت نمازخونه به راه افتادیم.بعد از خوندن نماز صبح به سمت سالن غذاخوری رفتیم و بعد صبحونه رفتیم صبحگاه.قرآن خوندن و پرچم و دادن بالا و یه ذره سرگرده حرف زد و بعد 5 دور دویدیم که دیگه نفسم بالا نمیومد که سرگرده بی خیال شد و گفت بریم سرکارامون.یکی نبود بگه علافی هم میشه کار.رفتیم به مکانی که پیدا کرده بودیم که حالا یه جورایی شده بود پاتوقمون.کیوان سر پست بود و بعد از اون هم علی می رفت.نشسته بودیم و حرف می زدیم که مهران و فرزاد هم اومدن.باهاشون سلام و احوال پرسی کردیم و همه نشستیم.امیر تعریف می کرد که پسری که دیشب باهاش سر پست بوده خیلی پسر شاد و شوخی بوده به نام پوریا که همون دیشب حسابی باهم صمیمی شده بودن و ما هم بهش گفتیم که بره اونو هم بیاره تا باهاش آشنا بشیم و علی رو فرستادم دنبال آجر تا برای پوریا یه صندلی درست کنیم.

امیر و یه پسر کنارش به ما نزدیک شدن و همون موقع علی دو تا آجرو زمین گذاشت و رو آجر های خودش نشست.امیر وقتی رسید گفت:اینم آقا پوریای گل......

و رو به پوریا ادامه داد:اینم دوستای گل من پوریا جون......

پوریا:سلام......حالا با این همه هندونه چیکار کنیم؟

اول منظورش رو نفهمیدیم ولی بعد به تعریفای امیر اشاره کرد و ما هم منظورشو گرفتیم و خندیدم.یه پسر قد بلند و تقریبا بهش می خورد 19 سالش باشه.چشمای عسلی و موهای خرمائی قشنگی داشت.بینیش به صورتش میومد و در کل خوشگل و جذاب بود.وقتی من بهش جذب شدم دخترا دیگه چطورین؟

پوریا نشست و گفت:خب نمی خواین خودتونو معرفی کنید؟

همه دونه به دونه خودمونو معرفی کردیم.

من:خب پوریا جون.....شما چی خوندی؟

پوریا:جونم براتون بگه که من کامپیوتر می خوندم که بابام اصرار کرد که اول سربازیمو بیام و بعد برای ادامه تحصیل اقدام کنم....شماها چی خوندین؟

من:من و پنج تا دوستام پزشکی خوندیم و با گرفتن مدرک پزشکی عمومی اومدیم و انشاالله بعد سربازی برای تخصص اقدام میکنیم.

 

از اینکه اداشو موقع گفتن اقدام می کنیم در آورده بودم خندش گرفت.پوریا رو به علی کرد و گفت:
امیر دیشب از شیطنتات و بلاهایی که سر برادرت آوردی می گفت...باید بگم منم همین طورم با این تفاوت که بلاهای مختلفی رو سر خواهرم آوردم.اسمش پریاست.

من:تعریف کن ببینیم چیکار کردی؟

خنده ای کرد و گفت:روز خواستگاریش با همین شوهر ذلیل مرده الانش رفت چایی بریزه و وقتی مامانم صداش کرد اومد بیرون.من کنار دوماد نشسته بودم که اومد پاییو تعارفش کنه منم براش زیر پا گرفتم که با سینی رفت تو شکم دوماد و دوماد بیچاره نمی دونست از درد شکمش داد بزنه یا از سوزش سوختنش یا خواهر منو بلند کنه.بقیه هم از خنده ریسه رفته بودن.

همه از خنده یه گوشه ولو شده بودیم.این پسر چقدر شر بود.

پوریا:یه بار قرار بود بره تولد دوستش یه لباس کرمی خریده بود که خیلی خوشگل بود ولی من بدجنسیم گل کرده بود لباسشو برداشتم و روش جوهر سیاه ریختم و با قیچی پاره پاره کردم.وقتی بیدار شد و لباسشو دید هیچ عکس العملی نشون نداد من رفتم بیرون و وقتی برگشتم تو اتاقم کامپوترم وسط اتاق بود و شکسته بود.خانوم تلافیشو سر کامپیوتر در آورده بود چون کلید کمدمو بداشته بودم.

ایندفعه از عکس العمل خواهرش مات بودیم ولی بعد دوباره زدیم زیر خنده.

بعد از کلی خنده و شوخی به طرف خوابگاه هامون روون شدیم.تو خوابگاه رو تختامون خوابیده بودیم که حس کردم چیزی تو پیرهنمه.بلند شدم و شروع کردم به تکون دادن لباسم.

علی:چی شده؟

من:نمی دونم یه چیزی تو پیرهنمه...

علی:بذار ببینم....

اومد رو نقطه متحرک زیر لباس دستشو گذاشت و بعد از کلی کلنجار رفتن دستشو آورد جلو چشمامون.

ســـــــــــــــــــــــوســــــــــــک بود.اّی.........علی سریع سوسکو ول کرد و با حالت چندشی به انگشتاش نگاه کرد.کیوان پاشو روی سوسک گذاشت و خیالمونو راحت کرد.علی دستاشو شست و منم رفتم حموم.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: